اولین خاطره
مامان جون همیشه می خواستم خاطرات بچه گی تو رو با خودم بنویسم مثل اولین باری که راه رفتی اولین کلمه هایی که گفتی یا همین کلمه اشیددت که می گی و هیچ کس هم نمی دونه یعنی چی رو بنویسم ولی اونقدر پشت گوش انداختم تا اینکه حالا ۱۹ ماه و ۴ روزه شدی از امشب به بعد هر وقت که وقت کنم میام و خاطرات قشنگ من و بابا با تو رو می نویسم از همین امشب هم شروع می کنم
مامانی الان یه دو ساعتی میشه که از خونه مامان بزرگ ابوتا میاییم (اسمی که تو پسر عموت ابوفاضل رو صدا میزنی )تو راه برگشت خواب افتادی .من تو رو خوابوندم و چون فردا شب عیدفطر رفتم بازار برا خودم دمپایی خریدم و برای تو پنج تا از اون النگو هایی که دوست داشتی النگو هات رو توی خواب دستت کردم من و بابا توی هال نشسته بودیم که یکهو من دست تو رو دیدم تو از خواب بلند شده بودی اومده بودی کنارچهارچوب در نشسته بودی و داشتی النگوهات رو نگاه می کردی .